نشسته بودم روی زمین و سارا در بغلم بود. موهای بور و فرش را شانه کردم و تکه بالای مویش از سرش کند. گریهام بلند شد که زنگ خانه را زدند. بابا که در را باز کرد، یک دستش پفک و لواشک بود و دست دیگرش در دست پسربچهای. دهانم بسته شد و چشمانم بازتر. بابا نزدیک شد و سارا را از دستم گرفت. مرا به گوشهای برد و دیدم که مامان دست پسرک را فشار میداد و لبخند میزد. بابا صورتم را سمت خودش گرفت و گفت «مگه تو یه همبازی نمیخواستی؟». گفتم «چرا». مامان کاپشن آبی پسر را درآورد. بابا گفت «مگه تو یه داداش نمیخواستی؟». گفتم «چرا». مامان موهای پسر را مرتب کرد. بابا گفت «خب این هم یه داداش بزرگتر.»
ولی مامان که شکمش بزرگ نشده بود. مثل خاله منیره گوشه اتاق دراز نمیکشید. بابا گوسفند قربانی نکرد و از تمام اینها گذشته، آن پسر از من بزرگتر بود. او برادرم نبود ولی مجید بود. مجیدی که مثل برف همان روز با متانت روی زندگیمان نشست و شد نقش قالیام. مجیدی با کاپشن آبی.
مجید زودتر از من به مدرسه رفت. سرش هم همیشه پایین بود و این باعث شد بعد از یک مدت گردن درد بگیرد. بابا کلافه بود و مدام میگفت تو برادر نرگسی. خواهرت را نگاه! با ما غریبی نکن پسرم. خدا پدر و مادرت را بیامرزد.
ولی مجید هم فامیلیِ من نشد تا برادرم بشود. مجید همخانه ما نشد. از مدرسه متنفر بودم ولی از مدرسه شبانه روزی بیزار شدم. بعدازظهرها با سارا به دنبال مدیرمدرسهی مجید میگشتیم تا از او خواهش کنیم مدرسه را تعطیل کند و مجید را برگرداند به خانه. با همان سرِ پایین. با همان گردندرد. با همان سکوت.
از مجید یک دیدار سیزده روز و سه ماه تابستان نصیبمان شد که آن هم به لطف پدربزرگِ پیرش که فقط سالهای دبیرستان مجید زنده بود، از ما گرفته شد. انگار که با خود عهد کرده باشد ما را از قد کشیدن مجید و دو رگه شدن صدایش و بریدن صورتش با تیغِ مخصوص ریش تراشیدن، محروم کند.
اما مدرسههای شبانه روزی و خوابگاههای دیگری هم بودند که دستشان را به سوی شاگرد زرنگ مدرسه دراز کنند و میزان لعن و نفرین مرا بیشتر.
ولی یک روز مجید برگشت. مجیدِ دانشگاه رفتهی بدون کاپشن آبی. بابا که در را باز کرد یک دستش شیرینی بود و یک دستش در دست مردی با پیرهن مشکی. با اولین مولکول عطرش که به هوا رفت و به گیرندههای بینیام خورد، دلم دو دستش را بر سر کوفت و بعد از آن مجید بود و لبخندهای کوتاهش. مجید بود و توضیحهای مختصرش. مجید بود و اتاق جدیدش گوشه حیاط بزرگ خانه. مجید بود و رژیم گرفتن من و بوی ژل سرِ خوشبویش.
بعد از آن هم اتفاق خاصی نیفتاد و دیگر هم اتفاق خاصی نمیفتد. چون مجید بود و ابروهای گره زده به پیشانی بلندش و آمدنم ساعت نه شب و بی هیچحرفی اخمهایش باز شدن. مجید بود و پردههای باز اتاقش تا بسته شدنِ در حیاط به دستِ من. مجید بود و ماشین آشنای پشت سرم موقع برگشتن از تهران. مجید بود و رگ بیرون زدهی گردنش موقع خندههای بلندم. مجید بود و چشمهای نگرانش موقع پچپچ زنها با مادرم.
و مجید بود و شب نامزدیاش. مجید بود و بهم زدن مراسمش. و مجید هست و نبودش که هر روز بخاطر اینکه هنوز دوسش دارم به من چشمغره میرود. مجید هست و ترس من از کاغذ ضخیمی لای یک پاکت خوش رنگ و لعاب که روزی دمِ در خانه بیاورد. و مادرم که هنوز نمیداند مجید برادرم نشد و نمیشود چون اون فقط مجید بود. فقط همین. یک مجیدِ ترسناک که نگاهم نمیکند ولی عصبانی میشود. "شما" خطابم میکند ولی نگرانم میشود. عروسیاش را بهم میزند ولی دوستم ندارد.
من و سارا هر روز منتظریم مجید برگردد. درِ خانه را بزند، بابا در را باز کند و یکی بخواباند زیرگوشش. بغض کند و بگوید «دلت میاد با این طفل معصوم اینکارو کنی؟» و تو میدانی که این حرفِ من نیست. چون حرف من را که گوش نمیکنی.
829...
ما را در سایت 829 دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : manomoham1 بازدید : 151 تاريخ : يکشنبه 8 اسفند 1395 ساعت: 23:53