چه شود هر چه که خواهم شود و ..؟

ساخت وبلاگ

در نهایت، من اینجا هستم. نهایت که نمی‌شود گفت. عمری‌ست در ادامه ولی، برای الان، انتهاست. هر لحظه می‌تواند برای من یا تو انتها باشد و خوبی‌اش می‌دانی چیست؟ لااقل می‌دانم بعضی روزها، دقیقا کجایی. چه ساعتی خوابی و چه ساعتی بیدار. آن چشم‌هایی که موقع سلام دادن از من می‌گریزند را می‌کوبی به ساعتِ روی دیوار سفید روبرویت و منتظری وقت خوابت برسد. با آن تنِ آرام و شمرده‌ای که از روز اول نبود و از روز سومی که دیدمت شروع به شکل کردن گرفت، آرام می‌گویی "من رفتم" و سلانه سلانه سمت در اتاقت در انتهای راهرو می‌روی و نور می‌افتد روی شانه‌هایی که با ارتفاع زیااادی از زمین قرار دارند.

روزهای اول را یادت هست؟ بازی سرت درآوردم و وانمود کردم فامیلی‌ات را یادم نیست. صدایت زدم و گفتم "آقای ...؟" نگاهم کردی و فامیلی‌ات را گفتی. روز بعدش همین بلا را سرم آوردی و خنده‌ام گرفته بود زیر ماسک N95. تُخس. فکر کردن به تو شده مثل فرو رفتن در باتلاق. می‌دانم نباید دست و پا بزنم ولی می‌زنم. تکان‌ها هر بار بعد دیدنت شدیدتر می‌شوند و من بیشتر فرو می‌روم در این گل و لای. مثلا الان تا کمرم فرو رفته‌ام در مرداب. از خدا خواسته‌ام اگر سهمم نیستی، مِهرت را بردارد از دلم. ولی گوشه‌های آهنِ داغی که روی دلم زدی و حک شده روی دلم، ذُق ذُق می‌کند و نمی‌دانم خدا از کدام قسمت قطب جنوب آب برمی‌دارد که این گدازه را خاموش کند. کاش میشد سهمم باشی. فکرت آرامم می‌کند. همین برای یک عمر زندگی کافی نیست؟

829...
ما را در سایت 829 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manomoham1 بازدید : 26 تاريخ : جمعه 17 آذر 1402 ساعت: 20:58