از زور خواب، چشمانم میسوزد و هی اشک درشان جمع میشود. مردی که ته ردیف پشت سرم نشسته مدام سرفه میکند و نمیدانم سردیِ بیامانِ هوایِ بیرون مسببش است یا یک بیماری زمینهای. ته همین ردیفی که خودم نشستهام یک زن عرب نشسته که با مردِ ردیف روبرویی بلندبلند ساعت ۵ و ۱۳ دقیقه صبح عربی صحبت میکند و چیزی نمیفهمم و کنجکاوم میکند و چیزی عایدم نمیشود. به مددِ قرصهای خوشحالیِ این چندوقت اخیر، کمی خوابم بیشتر شده و تمام راه در اتوبوس را استرسِ خوابماندن در آن ماشین غولپیکر در تنم بود و نیم ساعتی یکبار گردنم که کج شده بود روی تنم، میپرید و دور و بر را میپایید و وقتی میدید نرسیدهایم به نصفِ جهان، آرام میگرفت و دوباره روی تنهام برمیگشت. قرار است با این روال یاد بگیریم خودمان را بیشتر دوست داشته باشیم و از خودمان نخواهیم کامل و بینقص باشد و نمیدانم از کِی این گهخوری را کردم که بخواهم بدون نقص باشم. ولی از شواهد و قرائن روحیام مشخص است یک روزی در زندگیام دست گذاشتهام روی زانوی آسیب دیده از لانگز زدنم و یاعلی گفتم و خواستم بی هیچ عیبی به زندگی ادامه دهم و حتی نوشتنش هم مسخره است چه برسد تلاش برای زندگی کردنش.
حالا که نشستهام در ترمینال و هیترِ سرپایی که هوای سرد میدهد و به همین دلیل آن آقای میانسال از دو صندلی بغل من که خودش را ول کرده بود رویش، بلند شد و عذرخواهی کرد و از کنارم گذشت و گفت "بادش سرده، مریض میشیم"، روبرویم است ... به من یادآوری میکند مامان از من قول گرفت مراقب خودم باشم و انگار این آقای میانسال بیشتر از من به فکر خودش است.
حالایی که نشستهام و دقیقا ۳۸ دقیقهی دیگر اتوبوس بعدی را باید سوار شوم و میتوانم دست و پا شکسته چهار ساعت دیگر بخوابم و میدانم کافی نیست و نمیدانم از کدام روز تصمیم گرفتم بی نقص باشم و این بلای خانمان سوز را سر خودم آوردم که این چنین آتش بگیرم در این بیست و دو سالگی و ... باز هم خدا را شکر.
829...
ما را در سایت 829 دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : manomoham1 بازدید : 86 تاريخ : سه شنبه 2 اسفند 1401 ساعت: 13:02