با من مهربان باش. گناه دارم.

ساخت وبلاگ

تو من را تغییر دادی. من آدمِ ایموجی گذاشتن در پیام نبودم‌. من آدمِ "اول خودم پیام میدم" نبودم. من اصلا آدمِ سر صحبت باز کردن نیستم. آدم تلاش کردن برای مرد نیستم. تا الان تنها سر کرده بودم و راضی بودم تا آن روز که در آمفی تئاتر دیدمت. سرم در حال چرخیدن بود که نگاهم خورد به نیم‌رخت. اولین فکری که به ذهنم رسید این بود "چقدر دلنشین". تااینکه کسی کنارت نشست. دوست داشتم بروم گوش بغل دستی‌ات را بپیچانم و بگوییم جلوی دیدم را نگیر. ولی نشد. پیش نظرت کار درستی نبود پیچاندن گوش کسی.

چشمانت داستانش جداست. آن دو دریچه‌ای که زیر قامتِ ابروانت نشسته و انتها ندارند، آنقدر زیباست که دلم نمی‌خواهد نگاهم را ازشان بگیرم. ولی من .. خداوندگارِ ارتباط چشمی، آن روز که خیره نگاهم می‌کردی، نگاهم را از چشمانت گرفتم و کوبیدم کفِ زمین. یادم رفت چه می‌گفتم. خجالت کشیدم.

بخاطرت کارهایی می‌کنم که از روتینِ زندگی‌ام جداست. اگر فرمان را داده بودم دستِ قلبم تا الان زنگت زده بود و فریاد میزد "خوبی؟ چرا جوابم را ندادی؟". صدبار از فاطمه و ندا پرسیدم، "بهش بگم؟ بهش بگم؟" گفتند صبر کن. عجله نکن.

اگر من فردا مُردم چه؟ اگر مُردم و دستم از قبر بیرون ماند چه؟ خاکِ روی قبرم تپه می‌شود از حجم احساسی که دفن کردید. که دفن کردم. که بخاطرِ "صبر داشته باش" به تو نگفتم.

829...
ما را در سایت 829 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manomoham1 بازدید : 72 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 18:14