دست بردم که نجاتش بدم .. دست نداد.

ساخت وبلاگ

ناراحت بودم. دلخور بودم. همه چی بودم جز خوشحال. قول داده بودی. می‌گفتی می‌روی. می‌گفتی پِی‌اش را می‌گیری. می‌گفتی قرارهای شنبه ساعت ۱۰ صبحت را فراموش نمی‌کنی. حتی چندبار برای اینکه واقعا باورت کنم، نشستی برایم از صندلیهای اتاق انتظار مطب کرم قهوه ای حرف زدی. از منشی قد کوتاه و تپل‌اش. از اینکه چقدر معطلت کرده، از الکی. وقتی سرش غر زدی که پس چرا دکتر وقتِ ساعت ۱۰ می‌دهد، وقتی نمی‌تواند خودش را به موقع برساند. از کولر گازی خاموش‌شان گفتی. از میز پاکوتاه شیشه کثیفش. از گلدان خپل گوشه‌ی دیوار که گلهای مصنوعی‌اش خاک گرفته بود و تو گفتی وقتی روز آخر خواستی بروی .. روز آخری که حال روحی‌ات واقعا خوب شده بود و دکتر توانسته بود کمکت کند، خودت گلدان را پر از گل می‌کنی به نشانه‌ی قدردانی.

ولی آن روز رفتم. شنبه سراغت را گرفتم‌ گفتی منتظر تووی مطب نشسته‌ای. آمدم مطب دکتر. منتظر بودم مثل توصیفاتت وارد یک مطب کرم قهوه‌ای گرمی بشوم که هوایش بوی ماندگی می‌دهد و سنگین می‌رود توی ریه‌ی آدم. ولی تا در را باز کردم سفیدی دیوار و کف زمین و میز بزرگ روبروی در زد توی چشمم. وعده‌ی اتاق تاریک را به چشمانم داده بودم و جا خورده بود، پس بیشتر از آنچه باید نور سفیدش اذیتم کرد. دختر جوان قدبلند از تووی اتاق نزدیک میزش بیرون آمد و بالبخند گفت که نوبت داشته‌ام؟ که دکتر پنج دقیقه‌ای هست که آمده. که بنشینم. که دفترچه بیمه دارم؟ که اگر آزاد حساب کنم چقدر می‌شود و اگر با دفترچه چقدر. که فامیلی‌ام را بگوید و اگر وقت قبلی ندارم بنشینم، چون آن روز، روزِ خلوت‌شان بود. دوست داشتم سرش داد بزنم که کمتر وراجی کند. بین آن همه بودنِ تووی اتاق، نبودن تو تووی ذوق می‌زد. دهانم گس بود. پرسیدم اقای فلانی تووی اتاق است؟ گفت اقای فلانی نداریم. اخم کردم. یکم بلندتر گفتم اقای فلانی که شنبه ها ساعت ۱۰ می‌آید .. که بحثش شده بود سر دیر آمدن دکتر. که مجله‌های پاره‌پوره‌ی روی میز پر از لکه‌تان را صدبار خوانده. که ستون دومِ عمودی جدول توی مجله را ازم پرسیده بود. که نگران وابستگی شدیدش به خودم بودم و شوتش کردم توی دامان دکتر که کمکش کند؟ که اگر بهتر شد، فکر می‌کنم به غذا خوردن با اقای فلانی در رستوران. که فقدان‌های شدید و بیش‌ از حد معمولِ یه آدم بیچاره، حالش را بد کرده بود. نمی‌شناخت. دختره‌ی خنگ نمی‌شناخت. نه می‌دانست کی هستی نه چی هستی.

شماره‌ات را گرفتم. گفتم کجایی. گفتی تووی مطب‌، هنوز دکتر نیامده. گفتم چکار میکنی. گفتی جدول حل میکنم. مکثی کردی و پرسیدی جواب این سوال جدول را می‌دانم؟ گفتم دیگه زنگ نزن. گفتی جوابش سه حرفی‌ست. گفتم جواب من ده حرفی‌ست. دو ماه گذشته از آن روز‌. به جانم قسم خوردی که می‌روی. گفتی با دکتر حرف زده‌ای. هر شنبه عکس میگرفتی از صندلی‌های روبرویت تووی مطب که ببین! آمدم! زنگ زدی و حرف نمی‌زدم. زنگ زدی و گریه کردی و گفتی "اگر دکتر گفت .. اگر خود خود خودش گفت که به صلاحم است که تو برگردی .. برمی‌گردی؟ سیما .. اگر دکتر گفت، برمی‌گردی؟"

829...
ما را در سایت 829 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manomoham1 بازدید : 140 تاريخ : سه شنبه 11 آذر 1399 ساعت: 0:31