یادم است آن روز .. چشممان خورد به هم، صاعقه زد پلکم سوخت.

ساخت وبلاگ

مریم یا حواسش پرت بود، یا فهمیده بود دلم تنگ است یا خدا زده بود پس کله‌اش. هرچه که دلیلش بود. دیدم عکس تو را برایم فرستاده که "ببین چقدر خوب شد لااقل یکی‌مان آنفالویش نکرد. حالا دلتنگی در کن." جوری با چشم‌هایم جزء به جزء عکست را گشتم که دنباله‌ی مانتوی صورتیِ دختری که داشته از کادر دور می‌شده را دیدم و دلم دستش را به همان بند کرد و غمگین نشست گوشه‌ی جانم. پناه بردم به تنها سلاحم و طعنه‌هایم را جای تو، پرت کردم سمت مریم. گفتم حالا نمیشد شانه‌ای میزد به موهایش؟ و دلم برای موهای هرتار یک‌وری‌اش لرزید. گفتم خوب است حالا عقلش رسید عکس قدی بیندازد. و دلم برای قد و بالایت لرزید. گفتم زحمت می‌کشید لااقل صورتش را اصلاح می‌کرد. و دلم برای ته‌ریشت لرزید. دلم برای رنگ چشم‌هایت پر کشید. برای آن صورتِ اخمو و آفتاب سوخته .. نه .. فقط چشم‌هایت که هنوز پدرم را درمی‌آورد.

829...
ما را در سایت 829 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manomoham1 بازدید : 122 تاريخ : سه شنبه 11 آذر 1399 ساعت: 0:31