روزمرگی های یک دانشجو

ساخت وبلاگ

چیز خاصی نبود که ذهنم رو به خودش مشغول کنه. برخلاف بقیه روزها که لااقل یک موصوع برای ناراحت شدن و ناراحت موندن و حق رو به خودم دادن، بود. گربهه رفته بود توی آشپزخونه. نشسته بود توی سینک. بهش میگفتم بیا برو بیرون. مامان میگفت نمیفهمه که. گفتم چرا میفهمه. ببین من میتونم برم بیرون. و از در رد شدم. نمی فهمید. شاید فقط بعضیها می تونن از در رد شن.

گلوم درد میکنه. دکتره بهم قرص ضدحساسیت داد. مامان زنگ زده میگه مگه بهت نگفتم فلان چیزو بخر بخور. میرم شصت تومن خرج میکنم و دوتا پلاستیک هم نمیشه.

موندم چی میشه. چند روز پیش داشتم با ندا دربارت حرف میزدم. دیگه حسی بهت نداشتم. ندارم. تو که منو نمی شناسی ولی اگه می شناختی، می دونستی که بدونِ دوست داشتن کسی نمی تونم زنده بمونم. چکار کنم حالا. نمیشه که. آدم باید دلش واسه یکی تنگ شه

از فردامون هم حتی خبر نداریم. نمیدونم ته دلم واقعا چی میخوام. دوباره دارم تظاهر میکنم یه سری چیزا برام مهم نیست تا از نداشتن شون ضربه نخورم. و حتی خودمم باور کردم بهشون نیازی ندارم و شاید هم واقعا ندارم. همه که نباید مثل هم باشن. شاید موقعشه که درک کنم مثل بقیه نیستم. بهتر یا بدترشو نمیدونم ولی نیستم مثلشون.

خوابگاه خوبه. خلوت تر از همیشه ست ولی خوبه. خوش میگذره ولی بیشتر شبها خوابهای پریشونی دارم. ترسِ کرونا افتاده به جونمون.

هروقت اینجام، همه چی آرومه. عادت ندارم. کلافه شدم.

829...
ما را در سایت 829 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manomoham1 بازدید : 136 تاريخ : سه شنبه 11 آذر 1399 ساعت: 0:31