دانی که چیست دولت؟

ساخت وبلاگ

نشستم توو تراس. یا باکن. یا هر چی اسمشه. لباسام خاکی شده. لای موهامم خاکه. دمپایی به پام کوچیکه. ولی خنکه و بوی لواشکای مامان هم میاد. همین جوری که دلبرنوشت های بقیه رو می خونم ، صدای گریه یه دختربچه میاد. انقدر نزدیکه که انگار سرشو گذاشته رو شونم!

می دونم از خونه بغلیه. همون پلیسه. همونایی که صدای ظرف شستنشون میاد وقتایی که تنهام و ساکت. گریه می کنه و فقط میگه «رفت». به ثانیه نکشیده صدای کشیده شدن دمپایی روی موزاییک مربعی های کف حیاطشون میاد. بعدش هم صدای دو تا مرد. یکیشون بابابزرگشه. میپرسه چی شده. دختره میگه «تنهام گذاشت. رفت». نمی دونم کیو میگه. حتی اونها هم نمیدونن. بقیشو نمیشنوم. میرن توو.

فکر کن یه دیقه. برم تو حیاط گریه کنم. دو نفر هم نه! یه نفر بسّه. پابرهنه بیاد و هراسون بپرسه چی شده؟ ماتم ببره به موهای لختش و بگم «تنهام گذاشت ... رفت».

*آن پابرهنه ی هراسان، ترجیحاً مامان بزرگِ آدم باشد .. *

829...
ما را در سایت 829 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manomoham1 بازدید : 151 تاريخ : سه شنبه 27 تير 1396 ساعت: 21:27