فارغان را چه خبر از دلِ بی‌حوصله‌ام

ساخت وبلاگ

برای خودش خانه درست کرده .. ماهی های پلاستیکی گذاشته روی میز و به زنِ خیالی روبرویش هر ماهی را صد و نود هزارتومان میفروشد.

در طرف دیگر .. با خنده و هُل دادنم به سمت در، نمی گذارد ظرفها را بشورم. صدایش را بچگانه میکند و جفتمان را از آشپزخانه دور .. مابینِ خواندن وبلاگِ فلانی صدایم میکند و میگوید چطوری باید شیربرنج درست کنم.. با دقت گوش میدهم و لبخند میزنم ..

دیروز را روز خوبی میبینم .. بعد از دو سال دیدنش و در آغوش گرفتنِ بی غرور و مهربانانه اش و اینکه هِی تو را از خودش دور می کرد و می خندید و می گفت «چقدر بزرگ شدی » و اینکه هول شده بودم و در جوابِ چه خبر اش گفتم هیچی ..

و فردایی که قرار است مثلِ هشت سالگی هایم برویم باغِ مادری و اینبار با التماس به کسی نگاه نمی کنم که با مامان حرف بزند تا فردایش به مدرسه نروم ..

و این وسط چیزی عوض شده .. به غیر از قدِ من و بلندیِ موهایم که هربار میگویند کوتاهش نکنی! چیزی عوض شده .. بغیر از بزرگ شدنِ نوه کوچکتر .. پرروبازی های بزرگتره .. اینکه از دستش لجم میگیرد ..

چیزی عوض شده و دیگر ربطی به اینکه مخاطبِ «عزیزدلِ مامان» نیستم ربطی ندارد.

829...
ما را در سایت 829 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manomoham1 بازدید : 338 تاريخ : چهارشنبه 14 تير 1396 ساعت: 15:37