نه تو خلیلِ خدایی نه من چو اسماعیل

ساخت وبلاگ

گوشیمُ سُر دادم زیر بالش. کولر به اتاقم دریچه‌ای نداشت و می‌خواستم مثل هر روز غُر بزنم که دیدم توو اتاقمم و تنهام. خوابیدم. در باز شد و مامان اسممُ صدا زد. جواب ندادم. رفت توو حیاط. صداشونُ می‌شنیدم. درِ بالکن باز بود. صدای کشیده شدنِ دیگ رو روی کاشی‌های مربعیِ حیاط می‌شنیدم. فندق خودشُ میزد به دیواره‌های زنبیلِ سفید. خم شدم سمتِ پائین. کاهو نداشت. دهنم تلخ بود. سرم درد می‌کرد. حالم بد بود. دلمم تنگ بود.

تلفن زنگ خورد. سلانه سلانه رفتم توو اتاق روبروویی. مامان بود. گفت دوتا قابلمه ببرم پائین. نا نداشتم. به بدبختی دوتا قابلمه برداشتم و درِ یکیشونُ پیدا نکردم. رفتم پائین. با چادر سرمه‌ایه که توپای ریزِ سفید داره. بلد نبودم چادر جمع کنم. 

درست شده بود. دیر رسیده بودم. خیره شدم به دیگِ پر از شله زرد. جات خالی بود که بگردی دنبال یه نشونه که بهمون بگه نذرمون قبوله. که مثلِ دوسال پیش اسم امام حسین بیفته روش و همه گریشون بگیره. که کنار دیگ نذری وایستم و برام از گذشته‌ت بگی. که حال جفتمون گرفته شه و بازم هم بزنی که ته نگیره.

دو روز بعدش، مامان میگفت کاش هرروز نذری می‌دادیم .. شبش خواب خوبی دیده بود. خوش به حالش. تو که کلاست بالا رفته. به خوابمم نمیای.

829...
ما را در سایت 829 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manomoham1 بازدید : 170 تاريخ : يکشنبه 4 تير 1396 ساعت: 2:17