کمی از همه چیز تو مغزم.

ساخت وبلاگ

دارم آهنگهای آلبوم "باران تویی" چارتار را گوش میدهم و یادم می آید حسِ روزهایی که برای اولین بار اینها را می شنیدم. غم، طوری خالصانه و بی منت و آرام در وجودم رخنه می کرد انگار خوابی ست که زیر آفتاب گرمِ بهار به وجودت می رود. عمرا اگر با تک تک بیتهایش همذات پنداری کرده باشم ولی به قدری درکشان می کردم و نقش عظیمی در وخیم کردن افسردگی ام داشتند که حتی رواشناس احمق هم نتوانست فرق بین "استرس آزمون های قلم چی" با "عین سگ احساس غمگین بودن دارم" را بفهمد.

حالا که نشسته ام در اتاقی که روزی آرزویش را داشتم و هنوز با بیست و دو سال سن، با دیدن دیوارهای غرق پوستر و قابش، نیشم باز می شود و با ناخن های کاشتم که خیلی  هم دوستشان دارم و تازه دارم بهشان عادت میکنم، تایپ میکنم و منتظرم فیلمی که با بسته  یک گیگ رایگان ایرانسل که ناپرهیزی کرده و تقدیمم کرده، دانلود شود، حس رخوت دارم.

گذشته اند روزهای احساسات شدید؟ نمیدانم. کسی را دوست دارم؟ نه. چرا برایم مهم است؟ آدمی با احساسش زنده است. من اگر عشق نورزم .. اگر یک روز مادرم را در آغوش نگیرم .. با بابا شوخی نکنم .. خواهرم را نبوسم و مطمئن نشوم دوستم خوب است و رو به راه است و ریلز اینستایی که برایش فرستاده ام، لبخند به لبش آورده، حس میکنم چیزی کم است. آن روز، یک چیز لعنتی کم داشته به اسمِ زندگی.

از خودم شرمنده ام که وقت نمی گذارم برای کتاب خواندن و هنوز با پررویی تمام، کتاب میخرم و ذوقشان را میکنم و می دانم آخرین کتابی که خواندم "یادِ او" از کالین هوور بود که حتی توی ترمینال کاوه هم بیخیالش نمیشدم. دلم میخواهد بنشینم بخوانم و غرق بشوم توی دنیای تخیل آدمی که نمی شناسم و اجازه بدهم ذهن و احساساتم را به بازی بگیرد؛ ولی این سریالی که جدیدا شروعش کرده ام، انقدر جذاب است که نمیتوانم بیخیالِ این شوم که واقعا پشت این قتـ*ـلهای سریالی، کیست.

از 25ام ورزش نکرده ام و ماهیچه هایم ضعیف شده اند و امان از ماتحتی که دیلاته ست و اینکه دمبلهایی که توی خونه دارم نهایتش 3.5 کیلو می شوند هم بی دلیل نیست و البته اینکه گه، مفت است و انسان تناول می کند و می شود با وزن بدن کلی حرکت رفت و درواقع دارم حرفت مفت تحویلتان میدهم و عین سگ خودم را قانع می کنم هم عذاب وجدان را مثل خون پمپاژ می کند توی رگهایم و رسوخ می کند لای مغزم.

دیگر حرف الکی تحویلتان نمی دهم که کمم و فلانم و این ها. زیاد هم هستم تازه. والا. ولی واقعا. این همه کمالات .. خاک بر سرم. اختلالات خلقی هم به کلکسیونم اضافه شد. نه به آن ترور شخصیتی خودم در قبل، نه به حالا. تعادل هم که فقط باید در دو سر معادله های شیمی باشد و برای موازنه و تمام. برای انسان نیست که.

829...
ما را در سایت 829 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manomoham1 بازدید : 77 تاريخ : جمعه 11 فروردين 1402 ساعت: 20:51